یک راز قشنگ

این وبلاگ رو برای عزیزترینم ساختن.... شاید قسمتی از بی وفایی هام را جبران کنه

یک راز قشنگ

این وبلاگ رو برای عزیزترینم ساختن.... شاید قسمتی از بی وفایی هام را جبران کنه

راز

چه با شتاب آمدی ! گفتم برو ! اما نرفتی باز هم کوبه در را کوبیدی . گفتم : بس است ، برو! گفتم : اینجا سنگین است و شلوغ . جا برای تو نیست .اما نرفتی . نشستی و گریه کردی . آن قدر که گونه های من خیس شد. بعد در را گشودم و گفتم : نگاه کن چقدر شلوغ است! و تو خوب دیدی که آنجا چقدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و زخم و یاس و دلتنگی و اشک و آشوب و مه و مه ومه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت و در هم ریخته بود و دل گیج گیج بود. و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود . گفتی: اینجا رازی نیست ! گفتم : راز! گفتی : من رازم . و آمدی تا وسط خط کش ها . بعد چشمانت از وسط آن قاب قهوای جادو کردند و گویی توفانی غریب در گرفت . آن چنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود و من می دیدم که حرف ها و فلسفه ها و کتاب ها و خط کش ها و کاغذها و یاس ها و تاریکی ها و ترس و آشوب و مه و سکوت و زخم و دل تنگی و غربت و اندوه ، مثل ذرات شن در شن زار ، از سطح دل روبیده می شدند و چون کاغذ پاره هایی در آغوش طوفان گم می شدند. خانه پرداخته شد. خانه روشن شد و خلوت و عجیب سبک و تو در دل هبوط کردی . گفتم : چیستی ؟ گفتی : راز!

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:22 ب.ظ

اجازه آقا
منم میتونم رازت بشم؟

تو که از اول راز بودی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد