-
می رسد بهار
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 09:24
می رسد بهار موسم سبز روزگار لحظه هایت خوش و هزار با ترنم روزگار می رسد بهار موسم سبز روزگار قامتت همچون درخت چشمانت همچون رود گیسوانت همچو باد در مسیر روان رود می رسد بهار موسم سبز روزگار بخت تو بلند روزگارت بهار آرزوهایت روان می رسد بهار موسم سبز روزگار
-
سلام
چهارشنبه 26 بهمنماه سال 1390 07:44
سلام نوشتنی ها رو که تو می نویسی . شنیدنی ها رو هم که من می شنوم ..... چند وقته بد جور با اسفنج آشپزخونه احساس هم ذات پنداری دارم ......
-
سلام بانوی من
دوشنبه 10 مردادماه سال 1390 17:18
سلام بانوی من سالهاست که دلم در انتظار دیدن تو پر می کشد... سالهاست که در هر طلوع آفتاب منتظر می مانم تا شاید نشانی از تو خورشید بگیرم و سالهاست که در هر غروب خط سرخ خون تو را از افق ها نظاره می کنم... نمی دانی چه اندازه در فراغت دل تنگم . دوباره ماه ها گشتند و سال تازه شد و نوبت رمضان شد دوباره آمده ام در خانه ات به...
-
اصلا مهم نیست
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1390 15:09
اصلا مهم نیست که به وبلاگت سر نمی زنی شاید خیلی برات تکراری شده یا من خیلی دیر به دیر برات مطلب جدید می زاری ... اما نوشته ها مثل آبشار نیستند که که از سر تا پای آدم جاری باشند خیلی از احساسات حتی قابل بیان نیستند مثلا تو می تونی حس خوشحالیت را توصیف کنی ......
-
یه بادداشت کوچک
پنجشنبه 16 تیرماه سال 1390 22:35
نمی دونم باید از کجا شروع کنم خیلی وقته برات هیچی ننوشتم . می دونم وقتی می آیی و میبنی اینجا خالیه و هیچ وطلب جدیدی توش نیست کلی پکر می شی..... اما نوشته هام اینجا و هر دست نوشته دیگه توی هر جای دنیا نمی تونه نشون دهنده علاقه من به تو باشه خودتم می دنی قلب آدم مکان نیست که محدودیت داشته باشه . تو گذشت زمانم قلب آدم...
-
می ترسم
یکشنبه 29 خردادماه سال 1390 14:46
حالا دیگه داره یواش یواش ترس برم می داره!!! همه چی داره عوض می شه اون احساسات ناب اون همه هیجان داره رنگ می بازه الان دیگه دارم احساس میکنم این دوست داشتن جدید فقط به خاطر رضایت خانواده هاست اونا که دارن تصمیم می گیرن و اونها هستن که دارن یواش یواش جایگزین ما می شن توی تصمیمامون. یادت می یاد چقدر خوشحال بودیم و داشتیم...
-
مرد باشیم
سهشنبه 17 خردادماه سال 1390 07:25
دوست دارند که سرگرم نگفتن باشیم تا بگویند نگفیم که ایمن باشیم آخرین حربه آتش زدگان فریاد است پس بایید که یکپارچه شیون باشیم خیبری هست و علی نیست در این رخشستان ذوالفقاری به کف آریم و تهمتن باشیم پیش این شیشه نشینان زجاجی مذهب باید آینه دلان! سنگ فلاخن باشیم بشکند چرخ کفن بافی تان ، بر خیزید تا که بر قامت یک طایفه جوشن...
-
همانطور که مادر گفت شد..
دوشنبه 16 خردادماه سال 1390 15:08
همانطور که مادر حدس زد شد پدر آمد به شهر و نابلد شد به شهر آمد ، بساط واکس وا کرد نشست آنجا که معبر بود، سد شد پدر را شهرداری آمد و برد بساطش ماند بی صاحب، لگد شد پدر از معضلات اجتماعی است که تبدیل به شعری مستند شد و بعد آمد کوپن بفروشد اما شبی آمد به خانه ، گفت :(( بد شد دوباره ریختند و جمع کردند خطر از بیخ گوشم باز...
-
جمعه مزخرف
دوشنبه 16 خردادماه سال 1390 15:07
جمعه مزخرفی بود ، حسابی حال گیر بود. هم اینترنت اداره قطع بود و هم یادم رفته بود کتابی یا چیزی ببرم که بتونم خودم رو سرگرم کنم ، تو اینجور موارد هم که خودتون می دونید انگار به پای عقربه ثانیه شمار ساعت یه وزنه بستن که هی می خواد اونو بکشه به سمت پایین ..... بعد از کلی سر و کله زدن با خودم و کلی چرت زدن بالاخره ساعت به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1390 07:47
فریاد ز هر گوشه این شهر بلند است ویران شود این شهر که در آن فریاد رسی نیست
-
درخت کهن
شنبه 17 اردیبهشتماه سال 1390 22:45
دیدم در آن کویر درختی غریب را محروم از نوازش یک سنگ رهگذر تنها نشسته ای ، بی برگ و بار ، زیر نفس های آفتاب در التهاب ، در انتظار قطره ای باران در آرزوی آب. ابری رسید ، چهره درخت از شعف شکفت. دلشاد گشت و گفت: (( ای ابر ، ای بشارت باران ! آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت ؟!)) غرید تیره ابر ، برقی جهید و چوب درخت کهن بسوخت!...
-
راز
شنبه 17 اردیبهشتماه سال 1390 22:43
چه با شتاب آمدی ! گفتم برو ! اما نرفتی باز هم کوبه در را کوبیدی . گفتم : بس است ، برو! گفتم : اینجا سنگین است و شلوغ . جا برای تو نیست .اما نرفتی . نشستی و گریه کردی . آن قدر که گونه های من خیس شد. بعد در را گشودم و گفتم : نگاه کن چقدر شلوغ است! و تو خوب دیدی که آنجا چقدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و...
-
درسی از یک کودک
یکشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1390 14:23
این داستان برای من یک ماجرای واقعی بود که کلی مسیر من رو عوض کرد . بخشش سلام چند سال پیش وقتی که تازه دانشگاه قبول شده بودم ، به شدت دنبال کاری می گشتم که حداقل بتونم قسمتی از هزینه های تحصیلم رو جبران کنم و چون تابستان ها به شدت بیکار بودم و خبری از کلاس و درس و حتی دوستان دانشگاهم نبود بهترین زمان برای کار برای من...
-
خانواده
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1390 13:40
صحنه بینظیر نجات جوجه پرنده توسط والدینش که توسط یک عکاس آماتور شکار شده است. شاید کمتر کسی شاهد چنین صحنه زیبایی از نزدیک بوده باشد. صحنه نجات جان جوجه پرنده توسط پدرو مادرش. صحنهای که توسط یک عکاس خوش شانس شکار شده است. این صحنه واقعی تلاش و بیدریغ پدرو مادر جوجه پرندهای است که در حین تمرین پرواز تعادل خود را...
-
سیب
دوشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1390 14:34
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه کوچک ما سیب...
-
ژله
یکشنبه 28 فروردینماه سال 1390 22:34
سلام نمی دونم چه جوری برات بگم که تو دلم چی می گذره تنها مصداقی که می تونم براش پیدا کنم ژله است... باورت نمی شه دلم این روزا مثل ژله شده .........مدام می لرزه می ترسم چیزی رو که تا این جا با هزار سیاست رسونده یهووووو خراب شه......... دوست دارم
-
آیه های عاشقانه
جمعه 26 فروردینماه سال 1390 21:00
تو در جان منی من غم ندارم تو ایمان منی من کم ندارم اگر درمان تویی دردم فزون باد وگر معشوقه ای سهمم جنون باد تویی تنها تویی توعلت من تو بخشاینده بی منت من صدایم کن صدای تو ترانه است کلامت آیه های عاشقانه است تو را سجده سجده من می پرستم که سر برخاک برزانو نشستم
-
آواز گرگ ها و سگ ها
شنبه 20 فروردینماه سال 1390 14:53
هوا سرد است و برف آهسته بارد ز ابری ساکت و خاکستری رنگ زمین را بارش مثقال ، مثقال فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ سرود کلبه ی بی روزن شب سرود برف و باران است امشب ولی از زوزه های باد پیداست که شب مهمان توفان است امشب دوان بر پرده های برفها ، باد روان بر بالهای باد ، باران درون کلبه ی بی روزن شب شب توفانی سرد زمستان آواز سگها...
-
پیگیری یک ماجرا ....
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 18:54
ساعت ۶ صبح رسیدش تهران بعد از یه سفر ۱۰ روزه... کلی خسته بود و ناراحتی راه تو بدنش بود ..... ساعت ۱۰:۳۰ صبح sms داد .... ساعت 1 باهاش حرف زدم گفت کلی داره براشون مهمون می آید و اونم از خستگی نای تکون خردن نداره .... گفتم به وبلاگش سر زده گفت هنوز وقت نکرده .... بار اول گفتم فردا ببینمت گفت 5 شنبه زبان داره هیچی نخونده...
-
خوش آمدی
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1390 19:30
خوش آمدی.....................
-
یه خواب عجیب
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1390 19:27
سلام گلم اول رسیدنت را از خاک یار از حرم حیدر کرار از سرزمین خونین کربلا به خانه خوش آمد می گوییم..... همین چند دقیقه قبل حرف زدم گفتی هنوز وبلاگ خودت رو ندیدی گفتم تا ندیدی یک چیز جالب برات تعریف کنم . یه خواب که چند روز پیش دیدیم عجیب بود و تو قالب خواب های که تا حالا دیدم و شنیدم نی گنجید یه جوارایی پسا مدرن بود.....
-
نفس باد صبا .....
یکشنبه 14 فروردینماه سال 1390 01:28
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد امروز بهم گفت : فردا از سفر می آید ..... چه خوش گفت ..... در دلم غوغا شد . دستام عطش دستات رو داره
-
فقط برای تو ....
شنبه 13 فروردینماه سال 1390 10:12
اینا رو می ذارم برای دل کوچیکت عزیزم ..... برای مادر http://s1.picofile.com/file/6492260560/%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1.pps.html برای پدر http://s1.picofile.com/file/6492259554/%D9%BE%D8%AF%D8%B1.pps.html
-
امان از غم دوری
جمعه 12 فروردینماه سال 1390 12:47
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو...
-
سلام
جمعه 12 فروردینماه سال 1390 12:42
سلام شاخه یاسم نیستی و نبودنت برایم جانگداز شده است ... راستی آنجایی که رفتی بوی بهار آمده است و شاخه ی درختانش به شکوفه نشسته اند... تو را نمی دانم اما من بی تو بهاری ندارم و شکوفه درختان در نظرم بی جلوه اند تو نیستی ببینی که طراوت برگ های تازه رسته با آن رنگ سبز روشن چه جلوه ای دارن. طنازی می کنن تو دل حسرت زده ام...
-
سلام
جمعه 12 فروردینماه سال 1390 12:40
سلام بانوی من دروغ چرا ؟ قراربود از وقتی به سفر می ری روزانه برات هر روز از روزام بنویسم اما چه پنهان از تو که نشد که نشد ..... تمام روزام به یک نوعی دچار یکنواختی شده بود هر روز تو مسیر رفت و برگشت به محل کار و خونه اصلا اتفاق خاصی رخ نمی داد که بخوام برات بنویسم حتی حسینی هم رفته سفر .... اما یهوووو یک فکری به ذهنم...