یک راز قشنگ

این وبلاگ رو برای عزیزترینم ساختن.... شاید قسمتی از بی وفایی هام را جبران کنه

یک راز قشنگ

این وبلاگ رو برای عزیزترینم ساختن.... شاید قسمتی از بی وفایی هام را جبران کنه

می ترسم

حالا دیگه داره یواش یواش ترس برم می داره!!! همه چی داره عوض می شه اون احساسات ناب اون همه هیجان داره رنگ می بازه الان دیگه دارم احساس میکنم این دوست داشتن جدید فقط به خاطر رضایت خانواده هاست اونا که دارن تصمیم می گیرن و اونها هستن که دارن یواش یواش جایگزین ما می شن توی تصمیمامون. 

یادت می یاد چقدر خوشحال بودیم و داشتیم فکر می کردیم توی زندگی آینده خودمون که قرار بود فارق از بحثای سکه و طلا و شیر بها بسازیمش یادت هست !!! 

یادت هست قرار بود با هم رک باشیم و بی پرده ؟ یادت هست ...... 

اما یواش یواش داره لحن ها عوض می شه می خواهیم همه راضی بشن الا خودمون تا شاید روزی که رفتیم سر خونه و زندگیمون بتونیم مستقل تصمیم بگیریم اما الان به همونم شک دارم این اتفاقات و حرف و حدیث ها به کجا قراره ختم بشه می ترسم موجودی تحمیل شده بشم که فقط به خاطر حرف و حدیث مردم وجود داشته باشم می ترسم از نارضایتی ها و حرف های پشت پرده که آدم رو مدام به یاد دربار سلاطین گذشته می اندازه شدیم خط کش که همه می خوان صلابت خودشون را به معیار ما اندازه گیری کنن .... 

دیگه دارم می ترسم از بغض صدات که دارن یه چیزی رو فریاد می زنن که من فقط در جوابش باید سکوت کنم که مبادا این سد بلورین بشکنه ...... 

دیگه دارم می ترسم .  

آیا این قرار ما بود؟

مرد باشیم

دوست دارند که سرگرم نگفتن باشیم

تا بگویند نگفیم که ایمن باشیم

آخرین حربه آتش زدگان فریاد است

پس بایید که یکپارچه شیون باشیم

خیبری هست و علی نیست در این رخشستان

ذوالفقاری به کف آریم و تهمتن باشیم

پیش این شیشه نشینان زجاجی مذهب

باید آینه دلان! سنگ فلاخن باشیم

بشکند چرخ کفن بافی تان ، بر خیزید

تا که بر قامت یک طایفه جوشن باشیم

آخرین گفته من در دم مردن این است

مرد باشیم که شایسته مردن باشیم

محسن حسن زاده

شعر اعتراض

همانطور که مادر گفت شد..

همانطور که مادر حدس زد شد

پدر آمد به شهر و نابلد شد

به شهر آمد ، بساط واکس وا کرد

نشست آنجا که معبر بود، سد شد

پدر را شهرداری آمد و برد

بساطش ماند بی صاحب، لگد شد

پدر از معضلات اجتماعی است

که تبدیل به شعری مستند شد

و بعد آمد کوپن بفروشد اما

شبی آمد به خانه ، گفت :(( بد شد

دوباره ریختند و جمع کردند

خطر از بیخ گوشم باز رد شد))

پدر جان کند و هی از خستگی مرد

نفس در سینه اش حبس ابد شد

به مادر گفت:(( من که رفتم اما

همان طوری که گفتی می شود،شد))

به یاد روی ماهش بودم امشب

نشستم ، گریه کردم، جزر و مد شد

مریم آریان

از مجموعه شعر اعتراض

جمعه مزخرف

جمعه مزخرفی بود ، حسابی حال گیر بود. هم اینترنت اداره قطع بود و هم یادم رفته بود کتابی یا چیزی ببرم که بتونم خودم رو سرگرم کنم ، تو اینجور موارد هم که خودتون می دونید انگار به پای عقربه ثانیه شمار ساعت یه وزنه بستن که هی می خواد اونو بکشه به سمت پایین .....

بعد از کلی سر و کله زدن با خودم و کلی چرت زدن بالاخره ساعت به 4 بعد از ظهر رسید و کشیک روز جمعه ام تمام شد و راهی منزل شدم از میدان انقلاب گذشته بودم و به میدان  آزادی نزدیک شده بودم که ناگهان مهندس زنگ زد که کجایی؟

گفتم چطور اتفاقی افتاده ؟ فرمودند دکتر به مرکز تشریف آوردن و گفتند که چرا ترک پست کردی ؟ !!! و باید تا ساعت 8 شب تو اداره بمونی ! منم به گفته ایشان را به جان نیوش کردم . خودم رو به سرعت به اداره رساندم و در پشت میز کارم نشستم و دوباره به ساعت خیره شدم که تا کی 8 بشه و بتونم برم . حسابی عصبانی بودم زنگ زدم به دکتر و علت رو پرسیدم . گفتند تو جسله ای که به مناسب رحلت امام تشکیل شده بود ایشان به حضار اطمینان داده بودند که بچه های مرکز تحت امر ایشان تا ساعت 8 در محل کارشون استقرار دارند تا در صورت لزوم به سرعت وارد کارزار شوند . حالا مرکز ما چه ربطی داره به ارتحال من نفهمیدم نه نزدیک حرم هستیم و نه کار هیچ یک از مراکز مربوط به مراسم از قبیل جای اسکان و غیره در محدوده تحت پوشش ما قرار دارند . به هر حال محض پاچه خواری چیزی گفته بودند و ما هم مجبور بودیم برای اینکه حرف ایشان با مخ به دیوار نخورد در مرکز ماندگار شویم .

هورا!!!!! بالخره ساعت 8 شد و به سرعت درب اتاق قفل را قفل کردم و سوار اتوبوس شدم و به سمت منزل روانه شدم تو صندلی تازه جا خوش کرده بودم که برای سرگرمی مجله داستان همراهم را از کیفم در آوردم و گرم خوندن شدم فقط چند صفحه مونده بود تمام شه که بی اختیار متوجه پیرمرد بغل دستیم شدم که بوی مشمئز کننده ای از خودش ساطع می کرد!!!! شبیه بوی ترشیدگی بود ! و توی یه دفتر که همراهش بود مدام یه چیزی می نوشت ، دفتر که چه عرض کنم همه چی توش بود از حساب و کتاب روزمره تا نقاشی های بچه گانه .

سنگینی نگاه کنجکاوش رو حس می کردم بالاخره به حرف اومد و گفت : ببخشید این کتاب که می خونید درسیه ؟

بدون اینکه سرم رو باند کنم گفتم : خیر ! ماهنامه است .

بنده خدا یکه خورد ! اینو از سکوتش فهمیدم . فکر کنم تا حالا اسم ماهنامه هم به گوشش نخورده بود مخصوصا این نوعش که دست من بود با قطعی که به اندازه یک کتاب بود و به قطرش قیافه اش به مجله نمی خورد . دوباره نفس صاف کرد و گفت : تا کجا درس خوندی ؟

گفتم : تا لیسانس ، مهندسم !

نفس رو دوباره تو سینه حبس کرد و با حالتی متاسف خارج کرد . حالا اینبار من بودم که یکه خوردم . معمولا افراد با شنیدن این جمله من کلی تحسین روانه ام می کردند . اما این بنده خدا سر تکون می داد و باسرعت یه چیزایی می نوشت به خودکارش نگاه کردم . خودکار مرغوبی بود و بعد نگاهم افتاد به نوشته هاش شعر می نوشت یا داستان یا شعر و مر دقیقا نمی دونم خیلی بد خط بود و تا حدودی نا خوانا . دو باره گفت : داستان می خونی ؟

گفتم : آره .

گفت : منم می نویسم !

گفتم : چی ؟

سری تکون داد و گفت : می خوای بخونی؟

دیگه داشتم وسوسه می شدم . پیش خودم گفتم نکنه طرف از این نویسنده ها یا آدم های فرهیخته باشه که معمولا یه جورایی شلخته هستند یا کلا شخصیت و تیپش این شکلیه و اصلا به به علائم هشدار دهنده مثل بوش ( حالا طرف هر چقدرم شلخته باشه دیگه حمام که می ره )و گل و بلبل تو دفترش توجه نکردم با حرارت گفت : اگه اجازه می دین ؟

دفترش را با افتخار جلوم باز کرد یه خورده دقت کردم دیدم یه تحلیل اقتصادی خیلی بچه گانه و عامیانه است از قیمت دلار و ریال که این جوری نوشته بودش دولار و ری یال !!!!!! دلم براش سوخت طفلکی اینم دیگه فهمیده اوضاع خیلی شیر تو شیره و هی داره بدتر می شه و نشسته کلی فکر کرده و علت این بد شدن این وضعیت رو عدم برابری نرخ ارز و ریال دیده اما از علتش هیچ نگفته بود بنده خدا سیماش کلا قاطی کرده بودند و بوی گندش هم فکر کنم از این موضوع بود !

گفت : خوندیش ؟

گفتم : آره .

سینه اش رو صاف کرد و  گفت : نظرت چیه ؟

یه دفعه به سرم زد که یه نصیحتی کنم شاید سر عقل بیاد . گفتم : پدر جان ! بهتر نیست بیشتر بخونی تا بنویسی ..

یه نگاه عاقل اندر صفیه به من کرد و گفت : من تحصیلاتم در حد ابتدایی هستش اما جهانی می نویسم!

فکم چسبید به زمین و به خودم گفتم بخور ، حقته آخه بچه پررو تو رو چه به نصیحت کردن دیگران اصلا مگه تو چیکاره هستی اگه با این چیزا حالش بهتر می شد که دکتر تر و روشن فکر تر از تو هم هستش !!!! با این جواب دندان شکن دیگه سکوت اختیار کردم و ایشان به کلامشان ادامه دادند و فرمودند :

به نظر من مشکلات جهان از اینجا ناشی می شود که 90 درصد افراد تحصیل کرده در جهان فاسد هستند و 3 درصد سران کشورها هم مشکل دارند و هی همین جوری ادامه می داد و من هم که مدام لعنت می فرستادم به خودم و دهانی که بی موقع باز می شود و باید به مجازات این دهان نا به هنگام گشوده شده، مخم را دربست در اختیار استاد قرار می دادم فقط گوش می کردم و حیرت می کردم از آمار دقیقی که حضرت استاد عرض می نمود که احتمالا من هم جزء اون 90 درصد فاسد هستم . خلاصه کنم مخم داشت خورده می شد اما یه شباهت هایی هم بین ایشون و دکتر مرکز خودمون می دیدم هر جفتشون از چیزی که نداشتن مایه می ذاشتن این از علم نداشته اش و اون یکی از درک و شعور نداشته اش که اگه قول می دی و حرفی می زنی ببین کی قرار اون رو اجرا کنه همیشه از طرف خودت و توانایی های داشته ات حرف بزن......