یک راز قشنگ

این وبلاگ رو برای عزیزترینم ساختن.... شاید قسمتی از بی وفایی هام را جبران کنه

یک راز قشنگ

این وبلاگ رو برای عزیزترینم ساختن.... شاید قسمتی از بی وفایی هام را جبران کنه

درخت کهن

دیدم در آن کویر درختی غریب را

محروم از نوازش یک سنگ رهگذر

تنها نشسته ای ،

بی برگ و بار ، زیر نفس های آفتاب

در التهاب ،

در انتظار قطره ای باران

در آرزوی آب.

ابری رسید ،

چهره درخت از شعف شکفت.

دلشاد گشت و گفت:

(( ای ابر ، ای بشارت باران !

آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت ؟!))

غرید تیره ابر ،

برقی جهید و چوب درخت کهن

بسوخت!

چون آ« درخت سوخته ام در کویر عمر

ای کاش،

خاکستر وجود مرا با خویش،

 می برد باد،

باد بیابانگرد.

ای داد

دیدم که گرد باد

حتی

خاکستر وجود مرا ،

با خود نمی برد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد