یک راز قشنگ

این وبلاگ رو برای عزیزترینم ساختن.... شاید قسمتی از بی وفایی هام را جبران کنه

یک راز قشنگ

این وبلاگ رو برای عزیزترینم ساختن.... شاید قسمتی از بی وفایی هام را جبران کنه

جمعه مزخرف

جمعه مزخرفی بود ، حسابی حال گیر بود. هم اینترنت اداره قطع بود و هم یادم رفته بود کتابی یا چیزی ببرم که بتونم خودم رو سرگرم کنم ، تو اینجور موارد هم که خودتون می دونید انگار به پای عقربه ثانیه شمار ساعت یه وزنه بستن که هی می خواد اونو بکشه به سمت پایین .....

بعد از کلی سر و کله زدن با خودم و کلی چرت زدن بالاخره ساعت به 4 بعد از ظهر رسید و کشیک روز جمعه ام تمام شد و راهی منزل شدم از میدان انقلاب گذشته بودم و به میدان  آزادی نزدیک شده بودم که ناگهان مهندس زنگ زد که کجایی؟

گفتم چطور اتفاقی افتاده ؟ فرمودند دکتر به مرکز تشریف آوردن و گفتند که چرا ترک پست کردی ؟ !!! و باید تا ساعت 8 شب تو اداره بمونی ! منم به گفته ایشان را به جان نیوش کردم . خودم رو به سرعت به اداره رساندم و در پشت میز کارم نشستم و دوباره به ساعت خیره شدم که تا کی 8 بشه و بتونم برم . حسابی عصبانی بودم زنگ زدم به دکتر و علت رو پرسیدم . گفتند تو جسله ای که به مناسب رحلت امام تشکیل شده بود ایشان به حضار اطمینان داده بودند که بچه های مرکز تحت امر ایشان تا ساعت 8 در محل کارشون استقرار دارند تا در صورت لزوم به سرعت وارد کارزار شوند . حالا مرکز ما چه ربطی داره به ارتحال من نفهمیدم نه نزدیک حرم هستیم و نه کار هیچ یک از مراکز مربوط به مراسم از قبیل جای اسکان و غیره در محدوده تحت پوشش ما قرار دارند . به هر حال محض پاچه خواری چیزی گفته بودند و ما هم مجبور بودیم برای اینکه حرف ایشان با مخ به دیوار نخورد در مرکز ماندگار شویم .

هورا!!!!! بالخره ساعت 8 شد و به سرعت درب اتاق قفل را قفل کردم و سوار اتوبوس شدم و به سمت منزل روانه شدم تو صندلی تازه جا خوش کرده بودم که برای سرگرمی مجله داستان همراهم را از کیفم در آوردم و گرم خوندن شدم فقط چند صفحه مونده بود تمام شه که بی اختیار متوجه پیرمرد بغل دستیم شدم که بوی مشمئز کننده ای از خودش ساطع می کرد!!!! شبیه بوی ترشیدگی بود ! و توی یه دفتر که همراهش بود مدام یه چیزی می نوشت ، دفتر که چه عرض کنم همه چی توش بود از حساب و کتاب روزمره تا نقاشی های بچه گانه .

سنگینی نگاه کنجکاوش رو حس می کردم بالاخره به حرف اومد و گفت : ببخشید این کتاب که می خونید درسیه ؟

بدون اینکه سرم رو باند کنم گفتم : خیر ! ماهنامه است .

بنده خدا یکه خورد ! اینو از سکوتش فهمیدم . فکر کنم تا حالا اسم ماهنامه هم به گوشش نخورده بود مخصوصا این نوعش که دست من بود با قطعی که به اندازه یک کتاب بود و به قطرش قیافه اش به مجله نمی خورد . دوباره نفس صاف کرد و گفت : تا کجا درس خوندی ؟

گفتم : تا لیسانس ، مهندسم !

نفس رو دوباره تو سینه حبس کرد و با حالتی متاسف خارج کرد . حالا اینبار من بودم که یکه خوردم . معمولا افراد با شنیدن این جمله من کلی تحسین روانه ام می کردند . اما این بنده خدا سر تکون می داد و باسرعت یه چیزایی می نوشت به خودکارش نگاه کردم . خودکار مرغوبی بود و بعد نگاهم افتاد به نوشته هاش شعر می نوشت یا داستان یا شعر و مر دقیقا نمی دونم خیلی بد خط بود و تا حدودی نا خوانا . دو باره گفت : داستان می خونی ؟

گفتم : آره .

گفت : منم می نویسم !

گفتم : چی ؟

سری تکون داد و گفت : می خوای بخونی؟

دیگه داشتم وسوسه می شدم . پیش خودم گفتم نکنه طرف از این نویسنده ها یا آدم های فرهیخته باشه که معمولا یه جورایی شلخته هستند یا کلا شخصیت و تیپش این شکلیه و اصلا به به علائم هشدار دهنده مثل بوش ( حالا طرف هر چقدرم شلخته باشه دیگه حمام که می ره )و گل و بلبل تو دفترش توجه نکردم با حرارت گفت : اگه اجازه می دین ؟

دفترش را با افتخار جلوم باز کرد یه خورده دقت کردم دیدم یه تحلیل اقتصادی خیلی بچه گانه و عامیانه است از قیمت دلار و ریال که این جوری نوشته بودش دولار و ری یال !!!!!! دلم براش سوخت طفلکی اینم دیگه فهمیده اوضاع خیلی شیر تو شیره و هی داره بدتر می شه و نشسته کلی فکر کرده و علت این بد شدن این وضعیت رو عدم برابری نرخ ارز و ریال دیده اما از علتش هیچ نگفته بود بنده خدا سیماش کلا قاطی کرده بودند و بوی گندش هم فکر کنم از این موضوع بود !

گفت : خوندیش ؟

گفتم : آره .

سینه اش رو صاف کرد و  گفت : نظرت چیه ؟

یه دفعه به سرم زد که یه نصیحتی کنم شاید سر عقل بیاد . گفتم : پدر جان ! بهتر نیست بیشتر بخونی تا بنویسی ..

یه نگاه عاقل اندر صفیه به من کرد و گفت : من تحصیلاتم در حد ابتدایی هستش اما جهانی می نویسم!

فکم چسبید به زمین و به خودم گفتم بخور ، حقته آخه بچه پررو تو رو چه به نصیحت کردن دیگران اصلا مگه تو چیکاره هستی اگه با این چیزا حالش بهتر می شد که دکتر تر و روشن فکر تر از تو هم هستش !!!! با این جواب دندان شکن دیگه سکوت اختیار کردم و ایشان به کلامشان ادامه دادند و فرمودند :

به نظر من مشکلات جهان از اینجا ناشی می شود که 90 درصد افراد تحصیل کرده در جهان فاسد هستند و 3 درصد سران کشورها هم مشکل دارند و هی همین جوری ادامه می داد و من هم که مدام لعنت می فرستادم به خودم و دهانی که بی موقع باز می شود و باید به مجازات این دهان نا به هنگام گشوده شده، مخم را دربست در اختیار استاد قرار می دادم فقط گوش می کردم و حیرت می کردم از آمار دقیقی که حضرت استاد عرض می نمود که احتمالا من هم جزء اون 90 درصد فاسد هستم . خلاصه کنم مخم داشت خورده می شد اما یه شباهت هایی هم بین ایشون و دکتر مرکز خودمون می دیدم هر جفتشون از چیزی که نداشتن مایه می ذاشتن این از علم نداشته اش و اون یکی از درک و شعور نداشته اش که اگه قول می دی و حرفی می زنی ببین کی قرار اون رو اجرا کنه همیشه از طرف خودت و توانایی های داشته ات حرف بزن......

 

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:52 ب.ظ

سلام
خیلی وقت بود که به خونه م سر نزده بودم...
انگار همه بهش سر میزنن الا من
راستی یه چیز هم بگم ناراحت نشی
مثل اینکه یادت رفته این وبلاگو واسه کی ساختی و قرار بود چی توش بنویسی
ذوق و شوقی واسه اومدن بهش نمیذاری...
یه کپی از وبلاگ خودته که دیگرونم لینکش میکنن
ببخش ناراحتت کردم

نه عزیزم یادن نرفته اما لازم نیست آدم هر روز بنویسه یا همیشه هول و والای نوشتن داشته باشه مهم نیت و عمل آدمهاست شاید باید روزها بگذرد تا نوشته ای دلنواز یا در خور شان تو باشه بعضی وقت ها آدم مدت ها باید صبر کنه تا قطره ای باران بیاد....
اما به چشم..... سعی میکنم تندتر باران بیاد...

[ بدون نام ] یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:49 ب.ظ

باشه صبر می کنم. اما اگه هم نمی نویسی مطالب وبلاگ خودتو اینجا کپی نکن...
دوست ندارم برات مثل بقیه باشم
به وبلاگ خودت هم سر میزنم. نیاز به دوباره کاری نیست...

رامین پنج‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ب.ظ http://www.ramin1852.blogsky.com

شعر و داستان جالبی تو وبت داری مخصوصا داستانهای خودت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد