حالا دیگه داره یواش یواش ترس برم می داره!!! همه چی داره عوض می شه اون احساسات ناب اون همه هیجان داره رنگ می بازه الان دیگه دارم احساس میکنم این دوست داشتن جدید فقط به خاطر رضایت خانواده هاست اونا که دارن تصمیم می گیرن و اونها هستن که دارن یواش یواش جایگزین ما می شن توی تصمیمامون.
یادت می یاد چقدر خوشحال بودیم و داشتیم فکر می کردیم توی زندگی آینده خودمون که قرار بود فارق از بحثای سکه و طلا و شیر بها بسازیمش یادت هست !!!
یادت هست قرار بود با هم رک باشیم و بی پرده ؟ یادت هست ......
اما یواش یواش داره لحن ها عوض می شه می خواهیم همه راضی بشن الا خودمون تا شاید روزی که رفتیم سر خونه و زندگیمون بتونیم مستقل تصمیم بگیریم اما الان به همونم شک دارم این اتفاقات و حرف و حدیث ها به کجا قراره ختم بشه می ترسم موجودی تحمیل شده بشم که فقط به خاطر حرف و حدیث مردم وجود داشته باشم می ترسم از نارضایتی ها و حرف های پشت پرده که آدم رو مدام به یاد دربار سلاطین گذشته می اندازه شدیم خط کش که همه می خوان صلابت خودشون را به معیار ما اندازه گیری کنن ....
دیگه دارم می ترسم از بغض صدات که دارن یه چیزی رو فریاد می زنن که من فقط در جوابش باید سکوت کنم که مبادا این سد بلورین بشکنه ......
دیگه دارم می ترسم .
آیا این قرار ما بود؟
خداروشکر همه چی بخیر و خوشی گذشت.
فعلا موضوع ماموریت ۴۵ روزه ی توست که منو تو فکر و خیال غرق کرده
عزیزمی