دیدم در آن کویر درختی غریب را
محروم از نوازش یک سنگ رهگذر
تنها نشسته ای ،
بی برگ و بار ، زیر نفس های آفتاب
در التهاب ،
در انتظار قطره ای باران
در آرزوی آب.
ابری رسید ،
چهره درخت از شعف شکفت.
دلشاد گشت و گفت:
(( ای ابر ، ای بشارت باران !
آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت ؟!))
غرید تیره ابر ،
برقی جهید و چوب درخت کهن
بسوخت!
چون آ« درخت سوخته ام در کویر عمر
ای کاش،
خاکستر وجود مرا با خویش،
می برد باد،
باد بیابانگرد.
ای داد
دیدم که گرد باد
حتی
خاکستر وجود مرا ،
با خود نمی برد.
چه با شتاب آمدی ! گفتم برو ! اما نرفتی باز هم کوبه در را کوبیدی . گفتم : بس است ، برو! گفتم : اینجا سنگین است و شلوغ . جا برای تو نیست .اما نرفتی . نشستی و گریه کردی . آن قدر که گونه های من خیس شد. بعد در را گشودم و گفتم : نگاه کن چقدر شلوغ است! و تو خوب دیدی که آنجا چقدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و زخم و یاس و دلتنگی و اشک و آشوب و مه و مه ومه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت و در هم ریخته بود و دل گیج گیج بود. و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود . گفتی: اینجا رازی نیست ! گفتم : راز! گفتی : من رازم . و آمدی تا وسط خط کش ها . بعد چشمانت از وسط آن قاب قهوای جادو کردند و گویی توفانی غریب در گرفت . آن چنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود و من می دیدم که حرف ها و فلسفه ها و کتاب ها و خط کش ها و کاغذها و یاس ها و تاریکی ها و ترس و آشوب و مه و سکوت و زخم و دل تنگی و غربت و اندوه ، مثل ذرات شن در شن زار ، از سطح دل روبیده می شدند و چون کاغذ پاره هایی در آغوش طوفان گم می شدند. خانه پرداخته شد. خانه روشن شد و خلوت و عجیب سبک و تو در دل هبوط کردی . گفتم : چیستی ؟ گفتی : راز!
این داستان برای من یک ماجرای واقعی بود که کلی مسیر من رو عوض کرد .
بخشش
سلام
چند سال پیش وقتی که تازه دانشگاه قبول شده بودم ، به شدت دنبال کاری می گشتم که حداقل بتونم قسمتی از هزینه های تحصیلم رو جبران کنم و چون تابستان ها به شدت بیکار بودم و خبری از کلاس و درس و حتی دوستان دانشگاهم نبود بهترین زمان برای کار برای من بود .
به پیشنهاد برادر بزرگم پیش یکی از دوستانش که در کار تولیدی لباس بودند و بیشتر پیراهن های مردانه تولید می کردند مشغول به کار شدم در اوایل کارم فقط یاد گیری بود که چه جوری لباس ها تا می کردند و مارک می زدند و پس از سایز بندی توی جعبه های مقوایی بسته بندی می کردند تا آماده حمل بشوند. پس از مدتی که از شروع کارم گذشت و با زیاد شدن تعداد سفارشات صاحب کار اقدام به استخدام چند تا بچه و نوجوان تا سن 15 سال برای انجام کارها نمود این بچه ها همه شون برای محله جنوب نشین شهر بودن که حداقل در ابتدای کار با اونها احساس راحتی می کردم و با وجود آنها به مقدار زیادی از حجم کارم کمتر شده بود .
پس از مدتی شروع کردم باهاشون صمیمی شدن و از هر دری سخن گفتن و اطلاعاتم رو در زمینها مختلف به رخشون کشیدم در ابتدا خیلی زیاد به حرفام توجه می کردند تا اینکه پس از مدتی احساس کردم در پشت این همه توجه یه مشکلی وجود دارد و پوزخنداشون بی دلیل نیست ....
باورتون نمی شه منو دست گرفته بودند و بعه اطلاعات و حرف های کاملا درست من می خندیدند و من فقط وسیله ای برای تفریح اونها شده بودم با اینکه خیلی کم سن و سال بودند اما از پس این کار به خوبی بر می اومدند و من فقط کافی بود تا حکایت و یا داستان ادبی براشون تعریف کنم تا این ماجرا براشون تبدیل به سوژه ای برای سرگرمی هر چه بیشتر و تبدیل به وسیله برای وقت گذرونی بشه تا فشار کار رو کمتر احساس کنند. به شدت احساس حقارت میکردم خودم را در مقام فیلسوف و حکیمی می دیدم که در حالی که در یکی از بهترین دانشگا های کشور در س می خوندم و رویای تغییرات بزرگ رو تو ذهنم پرورش می دادم حالا دست مایه چند تا بچه کوچک شده بودم که به هیچ عنوان نمی تونستم تا اونها رو به درستی و مهم بودن مطالبی که بهشون می گم آگاه کنم .
وای خدای من روزهای وحشتناکی بودن روزها از ترس روبرو شدن باهاشون خودم رو پشت کارتن های لباس تو انباری قائم می کردم و سعی می کردم به هر نحو ممکن از بر خورد باهاشون اجتناب کنم . دیگه کار به جایی رسیده بود که مدام فکر چگونه انتقام گرفتن ازشون لحظه ای ذهنم رو خالی نمی کرد. جالب اینجا بود که حتی عصبانیت من هم براون یه جور تفریح حساب می شد. این طور احساس می کردم هر روز قبل از این که از در تو بیان پشت در نقشه می کشیدند که هی رفقا چه جوری امروز پوست الیاس رو بکنیم و کلی به عصبانیت ها و حرفاش بخندیم . واقعا روزهای جهنمی بود که تو گرمای سوزان تابستون نفس کشیدن رو برام هر لحظه سخت تر می کرد.
تا اینکه بالاخره صبر من نتیجه داد و با پرداخت اولین حقوق ( که بسیار هم ناچیز بود) همه شون پا به فرار گذاشتن به جز سر دستشون که یه پسر بچه حدودا 12 ساله بود که اون بود پای تمام اون شیاطین کوچک رو به اونجا باز کرده بود حالا احساس بهتری داشتم مثل گرگی شده بودم که خرگوشی رو یه گوشه گیر انداخته باشه ولی از دریدنش خودداری می کنه و فقط هر از چندگاهی با نشون دادن چنگ و دندون دل خرگوش بیچاره رو هری خالی بکنه .
اما این حالت هم زیاد طول نکشید و لحظه ای انتقام فرا رسید . پسرک به دزدی متهم شد و معاون صاحب کارمون برای گرفتن اعتراف ازش شدم . راستش رو بخواین هیچ مدرکی هم ازش نداشتیم جزء حرف هایی که هر از گاهی از شوخی می گفت .
پسرک با تمام وجود بی گناهیش رو فریاد می کرد و من مثل یک شیطان واقعی از فریاد هاش احساس خوبی می کردم و هر از چند گاهی با تکیه هایی که بهش می انداختم فریاد ها رو قوی تر می کردم .
حس شیرینی بود تمام تحقیرهایی که شده بودم تو ذهنم مرور می کردم و مثل یک افعی با حرف هایی که می زدم و یا اظهار نظرهایی که می کردم با تمام قدرت دندان هایم رو تو قلب پسر بچه فرو می کردم و زهرم رو با قساوت تمام وارد خونش می کردم.
پسرک هر از چند گاهی نگاهی از روی التماس و تظلم به من می کرد و با نگاه معصومش از من کمک می خواست اما حس انتقام در وجودم شعله می کشید . وجودم درست مثل یک گلوله آتش یکپارچه شده بود از فرط هیجان آنچنان عرق می کردم که تمام لباس هام خیس شده بود .
تنها کافی بود می گفتم اون حرفای پسرک فقط شوخی بود تا همه چیز تموم می شد اما نگفتم و اون زیر فشار داشت تک تک رازهای زندگی شو فاش می کرد از بیکاری پدر تا نداشتن خانه مناسب و.....
بالاخره همه چی تموم شد صاحب کار عزیز از این که تونسته بود جلوی بقیه کارمنداش خودی نشون بده از خودش راضی بود و من هم بالاخره انتقامم رو گرفتم و اون رو از داخل ساختمون به بیرون کردیم و گریه کنان از من دور شد و رفت و با نگاهش فقط معصومیتش بود که به رخ من می کشید.
به خودم لرزیدم و از وجودم هراسان شدم چه موجود وحشتناکی درون من خفته بود که با آزاد شدنش چه کرد . من الیاس شاکر انسانی را زیر پایم لگلد مال کردم و بعدها فهمیدم پسرک چقدر بخشنده بود اون هرگز منو نفرین نکرد که اگر می گرد به تاوان دل شکسته اش مطمئنم بد جور باید تقاص پس می دادم.
بعد از چند روز به طور کامل اون کار را رها کردم و عطایش را به لقایش بخشیدم. شاید باورتون نشه اما از اون ماجرا سعی کردم الگوی رفتارم مثل اون بشه به قولی پاک بازی کنم و پاک ببازم.
اون بخشید کاری که من ازش عاجز بودم و ناتوان ، چه حکیم و دانشمند بیخودی بودم من و به قول معروف : توی خودم شکستم.
صحنه بینظیر نجات جوجه پرنده توسط والدینش که توسط یک عکاس آماتور شکار شده است.
شاید کمتر کسی شاهد چنین صحنه زیبایی از نزدیک بوده باشد. صحنه نجات جان جوجه پرنده توسط پدرو مادرش. صحنهای که توسط یک عکاس خوش شانس شکار شده است.
این صحنه واقعی تلاش و بیدریغ پدرو مادر جوجه پرندهای است که در حین تمرین پرواز تعادل خود را از دست داده و در حال سقوط است.
آنها می خواهند با تلاش فراوان، فرزندشان را به آشیانه برگردانند.این عکس به نام “خانواده”
family
نام گذاری شده است. چرا که یک شاهکار عکاسی از تلاش یک خانواده برای نجات فرزندشان است.
تصویری گویا و پر معنا در زمینه خانواده. عکاس این تصویر میگوید: “من فرد خوش شانسی هستم که در آن لحظه در صحنه حاضر بودم. عکاسی از چنین صحنهی زیبا یکی از به یاد ماندنیترین خاطرات زندگی عکاسیمن خواهد بود. این عکس به طور بینظیری ارزش، مقام و فداکاری اعضای یک خانواده را اثبات و ثبت کرده است.
چگونه دانشمند و محقق زیست شناسی میتوانست به این روشنی ارزش خانوده را در بین سایر موجودات کره زمین ثابت و نشان دهد؟
تو به من خندیدی
و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من
آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا خانه کوچک ما
سیب نداشت