یک راز قشنگ

این وبلاگ رو برای عزیزترینم ساختن.... شاید قسمتی از بی وفایی هام را جبران کنه

یک راز قشنگ

این وبلاگ رو برای عزیزترینم ساختن.... شاید قسمتی از بی وفایی هام را جبران کنه

یه خواب عجیب

سلام گلم  

اول رسیدنت را از خاک یار از حرم حیدر کرار از سرزمین خونین کربلا به خانه خوش آمد می گوییم.....

همین چند دقیقه قبل حرف زدم گفتی هنوز وبلاگ خودت رو ندیدی گفتم تا ندیدی یک چیز جالب برات تعریف کنم . یه خواب که چند روز پیش دیدیم عجیب بود و تو قالب خواب های که تا حالا دیدم و شنیدم نی گنجید یه جوارایی پسا مدرن بود.. 

تو عالم خواب یه دختری دیدم که از زیبایی بهره چندانی نبرده بود و لباس های زیبایی هم به تنش نبود و چند تا پسر بچه شیطون هم همه جا همراهش بودند و یه جورایی همش دردسر درست می کردند .. دخترک می خواست به جای پیشرفته سفر کنه جایی که پدرش توش زندگی می کرد اما اجازه ورود به آنجا را نداشت فکر کنم ویزا نداشت(تو رو خدا خواب دیدن منو ببین)... 

پدر دختر تو همون دنیای پیشرفته که اسمش رو به دلایل خاص نمی تونم بگم (چون دردسر داره) زندگی می کرد و بر خلاف دخترک فوق العاده زیبا بود و دلبر چهره ای سفید داشت و موهایی بلند و کلا خیلی رو پا بود اما یک جنایتکار تمام عیار بود و به راحتی آدم می کشت (بابا رو داری خدا به دور). 

بالاخره دخترک تونست مخ سفیر سرزمین مربوطه رو بزنه و به آنجا وارد بشه اما تا پاش رو گذاشت اونجا به جرم جرائمی که پدرش مرتکب شده بود دستگیرش کردند و شروع کردند ازش استنطاق ( وای خدا چه لغت سختی ) کردن و دخترک مدام کتمان می کرد که درست تو یه لحظه حساس پدر دخترک سر رسید و به تمام جرائمش اعتراف کرد و دخترک آزاد شد اما دختر را خیلی زود دوباره بردن یعنی ربودنش و پدرش رو آزاد کردن و وقتی اونو بردن با تمام وجود اسم دخترک رو فریاد زدم می دونی اسمش چی بود!!!! باورت نمی شه اسمش زیبایی بود . تازه فهمیدم چرا اینقدر دخترک شاد و بود هر کسی تحویلش نمی گرفت و تو این دوره زمونه لباساش اینقدر کهنه و ژنده بود... 

آری زیبایی واقعی را از ما به سرقت بردن و چیزی را به ما قابل کردن که از زیبایی فقط اسمی به یدک می کشد. زیبایی واقعی شاد و با طراوت و فرقی نداره کجا باشه . 

زیبایی واقعی با صداقت و اونچه را که داره با صداقت تمام به نمایش می ذاره. 

زیبایی یعنی همین هر اونچه هستی به نمایش بذاری و نه آنچه که نیستی . 

 

 

خدایش حال کردی خواب رو ....

نفس باد صبا .....

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد  

                                                     عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد 


 

امروز بهم گفت : فردا از سفر می 

 

 آید ..... چه خوش گفت ..... در دلم غوغا شد .  

دستام عطش دستات رو داره 

 

 

فقط برای تو ....

اینا رو می ذارم برای دل کوچیکت عزیزم .....   


 برای مادر

http://s1.picofile.com/file/6492260560/%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1.pps.html 

برای پدر 

http://s1.picofile.com/file/6492259554/%D9%BE%D8%AF%D8%B1.pps.html

امان از غم دوری

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

 

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید : تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...! 

اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

سلام

سلام شاخه یاسم

نیستی و نبودنت برایم جانگداز شده است ... راستی آنجایی که رفتی بوی بهار آمده است و شاخه ی درختانش به شکوفه نشسته اند... تو را نمی دانم اما من بی تو بهاری ندارم و شکوفه درختان در نظرم بی جلوه اند تو نیستی ببینی که طراوت برگ های تازه رسته با آن رنگ سبز روشن چه جلوه ای دارن.

طنازی می کنن تو دل حسرت زده ام  .... 

کلافه ام بیا